مجله تک ناین

مجله اینترنتی تک ناین، دانلود رمان، دانلود فیلم، دانلود آهنگ

مجله تک ناین

مجله اینترنتی تک ناین، دانلود رمان، دانلود فیلم، دانلود آهنگ

دانلود رمان اتاق کاهگلی

رمان اتاق کاهگلی

اتاق کاهگلی یک رمان ترسناک، عاشقانه و اجتماعی خیلی قشنگ به قلم سروش.م هستش که امروز تصمیم گرفتم بهتون معرفی کنیم. به گفته ی خود نویسنده رمان بر اساس داستان واقعی نوشته شده پس پیشنهاد میکنم به هیچ عنوان از دستش ندید!

 

معرفی و خلاصه رمان اتاق کاهگلی

اتاق کاهگلی یه رمان دوجلدی خیلی قشنگه که میتونید با استفاده از لینک زیر نقد و بررسی اشو بخونین و دانلودش کنید.

رمان اتاق کاهگلی

اتاق کاهگلی یه رمان پر از فضای ترس و دلهره، راز و رمز و حوادث ناگواره. رمانی که به قشنگی هرچی تمامتر میتونه ترس، عشق و خیلی چیزهای دیگه رو براتون به تصویر بکشه. جلد دوم رمان که جن گیری شیدا نامگذاری شده یه داستان متفاوته اما فکر نکنید که اتفاقات دو رمان بهم ربط ندارن یا یکی از اونها بی سر و ته هستش.

رمان جن گیری شیدا

جن گیری شیدا هم یه داستان دلهره اور و وحشتناکه، یه ترس سیاه و کابوسی مهم اما خیلی پیچیده تر و سنگینتر. تو بعضی از قسمت های رمان شاهد بحث های فلسفی و سوالاتی هستیم که هنوز بی جواب موندن و توی داستان مطرح میشن، پس علاوه بر ژانر ترسناک و درامِ جنایی بحث های فلسفی هم به این جلد اضافه شدن. جهت دانلود رمان میتونید از مجله اینترنتی هیلتن هم استفاده کنید.

دانلود رمان قرعه به نام سه نفر

    دانلود رمان قرعه به نام سه نفر با لینک مستقیم

    دانلود رمان قرعه به نام سه نفر

    رمان قرعه به نام سه نفر یک رمان در سبک عاشقانه، فانتزی به قلم فرشته 27 میباشد. جهت دانلود رمان قرعه به نام سه نفر با فرمت pdf برای گوشی های موبایل اندروید، آیفون، جاوا، کامپیوتر و لپ تاپ با لینک مستقیم و رایگان با مجله اینترنتی هیلتن همراه باشید.

    خلاصه و دانلود رمان قرعه به نام سه نفر

    داستان در رابطه با سه برادر به نام های رادوین، رایان و راشا است که شخصیت‌هایی مثبت و منفی یا به عبارتی حد وسط دارند. وضعیت مالی این سه برادر نسبتا خوب است اما گاهی برای تفریح به دزدی میروند، آن هم دزدی گاو صندوق از شرکت های بزرگ!
    پس از مدتی یکی از وکیل ها به سراغ آنها می آید و میگوید که پدرشان یک ویلا برایشان به ارث گذاشته است، وقتی برای بررسی قضیه به محل ویلا میروند میفهمند که سه خواهر خوشگل نیز به اسم های تانیا، ترلان و تارا نیز ادعای مالکیت این ویلا را دارند. این در صورتی است که نه جعلی صورت گرفته است و نه کسی میخواهد بر سر آن یکی کلاه بگذارد… .

    بخش هایی از متن رمان قرعه به نام سه نفر

    رایان:راشا اون نور المصب رو بنداز رو دستم نه تو چشمم..کورم
    کردی..
    راشا سریع نور چراغ قوه را روی دست رایان انداخت ..خیلی ماهرانه
    سعی داشت در گاوصندوق را باز کند..
    رادوین:زود باشید دیگه..گاوصندوق بانک مرکزی که نیست..د یاال..
    توی درگاه اتاق ایستاده بود و از همانجا بیرون را می پایید..
    رایان با حرص گفت :من بچه زرنگم یا تو رادوین؟..د یه ذره صبر داشته
    براد ر من..خم رنگ رزی که نیست..وقت می خواد.. باش
    راشا :اره راست میگه ..وقت می خواد..ولی رایان جان..داداشه
    من..اینطور که تو فس فس می کنی باید به فکر باز کردم قفل در زندان
    باشی نه گاوصندوق..
    همان موقع صدای تیک در گاو صندوق مژده ی باز شدنش را داد..هر 3
    از سر رضایت لبخند زدند..
    از بیرون صدای پا شنیدند..
    نگاهی به هم انداختند..خشکشان زده بود..تازه مغزشان به کار افتاد و
    حاال دنبال سوراخی می گشتند که درش مخفی شوند..وقتی 10, 20
    بار به هم خوردند ..رادوین خزید زیر میز و بقیه هم به دنبالش..
    همزمان در اتاق باز شد..نور چراغ قوه فضا را روشن کرد..صدای قدم
    هایی ارام توی اتاق پیچید..
    راشا اهسته گفت :اوه اوه بچه ها این یارو مشکوکه..چراغ قوه
    دستشه..
    رایان :خب باشه..کجاش مشکوکه؟..
    رادوین:راشا راست میگه..می تونست المپ رو روشن کنه ولی چرا
    چراغ قوه؟..
    هر سه سکوت کردند..

دانلود رمان ارباب سنگی

رمان ارباب سنگی یک رمان عاشقانه و فانتزی میباشد.هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان با فرمت PDF و لینک مستقیم رایگان برای گوشی موبایل, ایفون, کامپیوتر و لپ تاپ از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.

 

خلاصه و دانلود رمان ارباب سنگی

رمان ارباب سنگی از رمان های محبوب سبک ارباب رعیتی میباشد

 

بخش هایی از متن رمان ارباب سنگی

ارباب سری تکون دادو من نفس حبس شده امو با آسایش فرستاد بیرون.
شاممو بده! سری تکون دادم و اول سوپ ارباب رو گرفتم سمتش و گفتم: بفرمایید
با شیطنت دهنشو باز کرد و با ابرو اشاره به غذا کرد
یعنی چی؟ من غذا رو بزارم دهن ارباب!
ارباب دهنشو بستو گفت:
فکم شکست بده دیگه! لب گزیدمو قاشق سوپ رو دادم به ارباب اونم همینطوری خیره بهم نگاه میکرد، از نگاه های خیره اش هول شده بودم و دستام داشت میلرزید کاش میشد بهش گفت تروخدا اینطوری نگاه نکن! اما اون همچنان با چشماش فقط منو نگاه میکرد قاشق بعدی رو که خواستم ببرم سمت دهن ارباب لرزش دستم بیشتر شدو سوپ ریخت روی پیرهن ارباب هول کرده قاشقو گذاشتم توی بشقابو گفتم: وای…وای بب‌‌‌…ببخشید ارباب
من نم…
+مهم نیست از کمدم یه لباس برام بیار
سری تکون دادمو با “چشم” که زیرلب گفتم رفتم سمت کمد ارباب
وای چقددررر لباس داشت!
نمیدونم چقدر محو لباس های شیک ومختلف ارباب شده بودم که با داد ارباب به خودم اومدم:
چیشد پَ؟ سرمو بردم توی کمد ارباب و بعداز پیدا کردن تیشرت گفتم: پیداش کردم
همینطوری که سرم پایین بودو داشتم لباسو توی دستم صافش میکردم گفتم:
بفرما… با دیدن بالاتنه‌ی لخت ارباب گوشام داغ شدن، چقدر بدنش عضله ای بود!! سرمو انداختم پایین ولباسو گرفتم سمت ارباب، ارباب خندید و چیزی زیرلب گفت که متوجه نشدم خدا خدا میکردم ارباب بزاره برم، چون مامان میگه تا الان کجا بودم، انگار اونم فکرم خوند چون روکرد بهمو گفت: میتونی بری.
شامو هم ببر.
+چیزی نخوردید که!
_اشتها ندارم
دراز کشید روی تخت و دوباره ساعد دستشو گذاشت روی پیشونیشو چشماشو بست،
سینی رو برداشتمو رفتم پایین…
چقدر خسته بود! خان هم نتونست سراز کارای ارباب دربیاره،با،بابا ومامان رفتیم اتاقمون و بعداز تعویض لباسام روی تخت ولو شدمو چشمامو گذاشتم روی همو طولی نکشید که خوابم برد.

دانلود رمان خانزاده دلربا

رمان خانزاده دلربا یک رمان عاشقانه بسیار زیبا میباشد که هرشب در کانال تلگرام منتشر میشود. اسم نویسنده رمان خانزاده دلربا مشخص نیست. شما میتوانید جهت دانلود رمان خانزاده دلربا با لینک مستقیم و فرمت pdf رایگان بدون سانسور از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.

 

خلاصه و دانلود رمان خانزاده دلربا

خلاصه ای از رمان خانزاده دلربا منتشر نشده است.

 

بخش هایی از متن رمان خانزاده دلربا

دستامو از سقف بسته و مثل یک شیء بی ارزش ارزیابیم میکنه یه شلاق تو دستشه که مدام باهاش بهم ضربه میزنه:
-حقیری! کثیفی! دختره دهاتی!

با نفرت نگاهش میکنم که سرشو میاره جلو چشای سرد و مغرورشو با وقیحانه میخ نگاهم میکنه:

-بهت اجازه دادم نگاهم کنی؟

و ضربه محکم شلاق روی تنم میشینه و جیغ میزنم! میخنده مثل دیوونه ها! خنده اش عصبیه!

میره پشتم می ایسته و لباسمو جر میده یهو سردی چاقو رو روی کمرم حس میکنم! تمام وجودم به لرزه در میاد و می نالم:

-داری چیکار میکنی؟!

بی رحمانه چاقو رو درست جایی میکشه که با شلاق زخم کرده. جیغی از ته دل میزنم که چاقو رو میندازه زمین و و دستمال سفید شب زفافمون رو برمیداره:
-اونا خون بکارتتو میخوان ولی من فقط بهشون خون میدم!

درحالی که از درد کمرم هق هق میکنم شروع میکنم به فحش دادنش. خاتون می گفت شب زفاف درد داره ولی من نمی دونستم اینطوری!

در حجله رو باز میکنه و دستمال رو پرت میکنه سمت جمعیت و صدای کل زن ها و شادی میاد.

مهمونی ادامه پیدا میکنه و من با لباس حجله ام از درد به خودم می پیچم! فکر می کردم وقتی عروس خان زاده میشم زندگی شاهانه ای در انتظارمه ولی این وحشی بازیا رو نمیدونستم.

صدای پاهاشو که نزدیک میشه می شنوم. خم میشه و چاقوی آغشته به خونم رو برمیداره و جلوی صورتم تکون میده:

-اممم کجا بودیم؟!

و با لحنش ترسناکی ادامه میده:

-پوست صورت دختر ١٣ساله باید مثل پوست بچه ٢ماهه صاف و لطیف باشه، نه؟ خوب نمیشه خط خطیش کنم؟! هوم؟

چشام بیش از اندازه گشاد میشه و اون چاقو رو نزدیک صورتم میکنه. جیغ میزنم:

-نه تورو خدا… نه …کمک…کمک… یکی به دادم برسه!

پهنای چاقو رو به صورتم میکشه. انگار داره از این کارش لذت میبره! با لبخند میگه:
-بترس! زن باید از شوهرش بترسه!

بعد خودشو مشغول فکر کردن نشون میده:

-اوه! تو هنوز زنم نشدی نه؟!! انقدر کثیف و چندش به نظر میرسی که دلم نمیاد نزدیکت شم! باید اینجا بمونی! مثل یه تیکه آشغال! چه باحال! آشغال! اسم تو چیه؟!

هق هق کردم که با چاقو ضربه ای به گونم زد:
-اسمت چیه؟

با گریه گفتم:
-نارین!

تیزی چاقو رو روی گونه ام فشرد:
-بگو آشغال!

سعی کردم سرمو عقب بکشم ولی چاقو رو بیشتر فشرد:
-اسمت چیه؟

تن و بدنم از ترس میلرزید وحشت زده سردی چاقو ته دلم رو خالی میکرد.

فقط سیزده سالمه و بی پناهی رو با تمام وجودم حس میکنم. تند تند میگم:
-آشغال… اسمم آشغاله…

چاقو رو بالا میبره با وحشت چشامو میبندم که با یه حرکت طناب بالا سرمو میبره. محکم روی زمین میفتم طوری که سرم جلوی پاهاشه!

چونه ام درد میگیره. از درد ناله خفیفی میکنم که فریاد میزنه:
-بلند شو!

بلند میشم که کمرم از درد تیر میکشه. هنوز جای زخم چاقو می سوزه. به زور می ایستم با خشم بهم نگاه میکنه:

-یه آشغال ١٣ساله نمیتونه زن من باشه، این رو فهمیدی؟!!

فکم میلرزه و با ترس تو خودم جمع میشم که فریادش منو از جا میپرونه:

-فهمیدی؟!!

تند تند سرمو تکون میدم که با پوزخند و تحقیر سرتاپامو برانداز میکنه:

-این خراب شده رو مرتب کن و رو تخت منتظرم بمون.

 

دانلود رمان صیغه ی خان

صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.

 

خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان

داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…

 

بخش هایی از متن رمان

“شاناز”
دستم رو محکم گرفت و کوبوندم به درخت. سرش رو که به طرف صورتم آورد، از بوی بد دهنش تقریبا نفس کشیدن رو فراموش کردم.
به سرفه افتادم. با صدای کریهش، زمزمه وار توی گوشم نجوا کرد:
-ننه بابات بهت یاد ندادن این وقت روز توی جاهای خلوت پرسه نزنی؟
با صدایی لرزون از ترس لب زدم:
-ورناخان بزارید من برم توروخدا اگر کسی ببینه…
قبل از اینکه فرصتی برای پایان دادن حرفم داشته باشم، سیلی محکمی به صورتپ کوبیده شد.
من توی چنگ ورنا گیر افتاده بودم. پسر لااوبالی خان روستا..
شاید ورنا بزرگ ترین کابوس هر دختر توی روستا بود؛ نمی دونستم باید چیکار کنم، ذهنم اون لحظات توان تصمیم گیری و شاید کشیدن نقشه ی فرار رو نداشت.
مهم تر از همه، توی جنگل و طرفای رودخونه، ساعت ۷ شب پرنده هم پر نمی زد؛ چه برسه به آدم!
روسریم رو از سرم باز کرد و دور دهنم بستش.
با ناامیدی تمام، شروع به جیغ زدن کردن. اما جیغ های پی در پیم، تقریبا با وجود روسری روی دهنم، خنثی و بی اثر می شد.
انگشت اشاره اش رو به نشانه ی سکوت بالا آورد و با لحنی کشیده و آروم گفت:
-صدات دربیاد همین جا چالت میکنم
ضربه ی محکمی به پهلوم زد که با عجز و درد روی زمین افتادم.
اومد و روی شکمم نشست. چشمام از فرط ترس درشت شده بود. چیکار میخواست بکنه؟ سعی داشتم با دست هام پسش بزنم اما موفق نبودم.
دستش رو نوازش وار از روی گونه ام به پایین سوق داد تا به یقه ام رسید. خواستم بازم جیغ بکشم که این بار دستش رو روی دهنم گذاشت و با خشم بهم خیره شد و غرید:
-دهنتو ببند
تمام مدت متوجه ی حال خراب و مستیش بودم، اما نمی دونستم تا این حده که بخواد اینجور فکرها به سرش بزنه!
یقه ام رو پایین کشید و دست سردش رو روی سینه ام گذاشت؛ میون جیغ های پی در پی و شاید بی جونم، اشکام به پهنای صورتم ریخته می شد.
حس می کردم عاجزانه، هیچ راه فراری ندارم!